طناز طباطبایی، بازیگر سرشناس سینما و تلویزیون دلنوشتهای در سوگ داریوش مهرجویی منتشر کرده که در ادامه میخوانید:
«از شبی که خبر هولناک
غریبانه و تلخ رفتن شما رو دیدم
هر لحظه برایم لحظه سوگ است
تمام نمیشود
نه ! تمام نمیشود
این اشک لعنتی…
این آتشی که در دلم ماند با هیچ آبی خاموش نخواهد شد.
فقط این شبها باغستانی را تصور میکنم
که درختانش به یاد و خاطره و نام شما بزرگ شدهاند و رشد کردهاند و سر به فلک کشیدهاند، شاخه هایشان آزاد و رها در باد میرقصند، مثل نتهای موسیقی آثار شما، مثل هامون شوریده و عاشق.
حالم بد است، بدتر از آنچه حتی تصورش را میکردم
حسرت یک نگاه پر مهر شما و بوسیدن دستتان به دلم ماند و رفتید، حسرت باقالی پلویی که وعده کرده بودیم، حسرت حتی یکبار دیگر شنیدن زنگ صدایتان
که دریغ شد، چه کم قدردان بودم این سالها
چه کم آوردم!
بیشتر بخوانید: واکنش احساسی گلشیفته فراهانی به قتل داریوش مهرجویی!
امروز وقتی ویدئویی که جناب داودنژاد نازنین از پایان مراسم خاکسپاری شما گذاشتند را دیدم
عمیق گریستم، آقای مهرجویی
دوستتان داشتیم همه ما، خیلی خیلی زیاد،
این چه تیشهای بود که دل عاشقان شما را تکهتکه کرد.
یاد بروشور تئاتر درس افتادم، و همزمانی دیدن این چاقوی زهرآگین و لعنتی که چه تیز قلبمان را درید
دریغ و درد و افسوس ماند در دلمان …
شما پیشگو هم بودید، شما از خلاقترین و پر عشقترین و شیرینترینهای زندگیمان بودید، زندگی بدون نابغهای چون شما چه تلخ و پوچ و تهی میشود…
بیشتر بخوانید: کریم، طراح جنایت، کیست؟ مصاحبه با قاتلان داریوش مهرجویی
يادمه اولین تماشاچی تئاتر ما مونای عزیز بود، گفتید اگر بچهها ارتباط برقرار کنن یعنی همه چی درسته، چون بچهها صادقترينند و اون روز همزمان که ما برای مونا اجرا میرفتیم او نقاشیمان کرد و شما همان را در بروشور کار، زیر یادداشت خودتان کار کردید، از مونا پرسیدین کار رو دوست داشتی و مونا نقاشی رو داد به شما و این پاسخ صادقانه مونا شما رو به وجد آورد و دل ما را شاد کرد، و چه خوب تشخیص دادید.
امروز مونا نقاشی ماهر و جسور و صادق شده، اما با هزار دردی که فقط از خداوند برایش صبررر میخواهم، صبررر
او یک هنرمند است، هنرمند حتما غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل خواهد کرد، شک ندارم…
جناب مهرجویی میتوانم حالا حالاها حرف بزنم، همیشه میدانستم رفتن شما را تاب نمیآورم، اما این شبها هر لحظه خودم حیران میشوم که چطور اینهمه بیتابم، مدام در سرم صدایی میگوید چه کم قدردانتان بودم، چه لبریز از عشقتان و چه کم سرریز بودم …
جایتان سبز، روحتان در آرامش ، یادتان تا ابد در جان و قلبمان جاویدان.»