گزیده اشعار زیبای شارل بودلر شاعر فرانسوی


اشعار زیبا و عاشقانه شارل بودلر

گزیده ی مجموعه شعرهای شارل بودلر شاعر و نویسنده معروف فرانسوی را گردآوری کرده ایم که می توانید از آن ها برای پست، کپشن و استوری اینستاگرام استفاده کنید.

***

این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد

******

مدام باید مست بود تنها همین
باید مست بود تا سنگینی رقت‌ بار زمان
که تو را می‌ شکند
و شانه‌ هایت را خمیده می‌ کند را احساس نکنی
مدام باید مست بود
اما مستی از چه؟
از شراب
از شعر
یا از پرهیزکاری
آن‌ طور که دلتان می خواهد
همواره مست باشید

******

معقول باش ای درد من، و اندکی آرام‌ تر گیر
تو شب را می‌ طلبیدی و او هم اکنون فرا می‌ رسد
جوی تیره شهر را دربر می‌ گیرد
کسانی را آسایش می‌ آورد و کسانی را تشویش
بدان هنگام که فوج رجاله‌ های پست
در زیر تازیانه‌ ی لذت که دژخیمی غدار است
می‌ روند تا در جشن بنده پرور، میوه‌ های ندامت بچینند
ای درد من، دستت را به من بده و دور از آنان از این‌سو بیا
بنگر سال‌ های مرده را که در جامه‌ های قدیمی
از ایوان‌ های آسمان خم شده‌ اند
بنگر تاسف را که لبخند زنان از قعر آب‌ ها سر برمی‌ کشد
خورشید محتضر را ببین که زیر طاقی می‌ خسبد
و چون کفن درازی که بر شرق کشیده شود
بشنو، عزیز من بشنو شب دلاویز را که گام برمی‌ دارد

******

عشق تو را بدل به فریادى مى‌ کنم
اى که تنها تو را دوست مى‌ دارم
از ژرفاى تاریک مغاکى که در آن
دلم در افتاده است
اینجا غمین دنیایى‌ ست
افق‌ اش از جنس سرب و ملال
و بر خیزاب‌ هاى شب‌ هایش
کفر و خوف دستادست غوطه مى‌ خورند
خورشیدى یخین بر فراز شش ماه پرسه مى‌ زند
و شش ماه دگر همه شولاى تاریکى‌ ست گسترده
بر سردى خاک بارى
دیارى‌ ست سخت غمین‌ تر از سرزمین‌ هاى سترون قطب
نه جانورى، نه نهرى، نه جوانه‌ اى، نه جنگلى
هر آینه هیچ وحشتى هرگز سهمگین‌ تر نبوده است
از سنگ‌ دلى سرد این آفتاب بلورین
و این شب سترگ که به آشوب ازل مىماند
بسى رشک مى‌ برم بر آن پست‌ ترین جانوران
که مى‌ توانند در آغوش خوابى ابلهانه غرقه شوند
و به آهستگى کلاف رشته‌ هاى زمان را پنبه کنند

******

ای مرگ ای ناخدای پیر
اینک گاه رفتن
بیا تا لنگرها بر کشیم
این سرزمین بر نمی انگیزد جز ملال
آه مرگ بگذار بادبان برافروزیم
گرچه چون مرکب سیاه است این دریا و آسمان
لیک هزار توی قلب هامان
که تو آشنایی با هر خم و هر پیچ اش
لبریز است ز پرتوهای درخشان
جاری کن شوکران تلخ ات را
تا مگر جانی تازه دمد ما را
این آتش سبعانه می گدازد مغزهامان
و ما سخت آرزومندیم سقوط را
بهشت یا دوزخ،چه تفاوت دارد؟
سقوط به ژرفای ناشناخته ها
تا مگر بازیابیم یک چیز تازه ی دیگر

******

چه زیباست آفتاب وقتی ترد و نازک بیدار می شود
هم آن گاه که انفجار سلامش بر ما می پاشد
خوشبخت آن کسی که عاشقانه غروبش را به سلامی انجامد
چون شکوه یک رویا به یاد می آیدم از گل
از چشمه و از شیار خاک که از هوش می رفتند
قلبی هراسان در پرتو نگاه های گرم آفتاب
اکنون بشتابیم تا افق دیر است بشتابیم
تا مگر رگه نوری در رباییم
آه چه عبث خورشیدی را اسیرم که از من می گریزد
و باز شب ناپایا سیاه و نحس سرد و مرطوب
حکومت می گسترد
اینک این بوی قبرستان و این گام های لرزان من
بر ساحل باتلاقی که حلزون های سرد
و وزغ های ناپیدایش له می شوند

******

سبک‌ بارند و سعادتمند و سیراب
آنان که همخوابه فاحشگان‌ اند
ولی من بازوانم از هم گسیخته‌ اند
زیرا ابرها را در بر کشیده‌ ام
به لطف ستارگان بی‌ همتاست
شعله‌ زنان در قعر آسمان
که چشمان سوخته من نمی‌ بینند
جز خاطره‌ های خورشید را
بیهوده خواستم از فضا مقصد و ماوا بیابم
اکنون در پرتو چشمی آتشین می‌ بینم که بالم می‌ گسلد
و چون در راه عشق به زیبایی سوختم
این افتخار بزرگ را نخواهم داشت
تا نام خود را بر مکانی که گور من تواند بود بنهم

******

می‌ خواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
بــه دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوان‌ های فرسوده‌ ام را در آن بچینم
و چون کوســه‌ ای در موج در فراموشی بیارامم
من از وصیت نامــه و گور بیزارم
پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوش تر آن کــه تا زنده‌ام زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند
ای کرم‌ ها همرهان سیــه روی بی‌چشم و گوش
بنگرید کــه مرده‌ ای شاد و رها بــه سویتان می‌ آید
ای فیلسوفان کامروا، فرزندان فساد
بی سرزنش میان ویرانــه‌ ی پیکرم رویید و بگویید
هنوز هم آیا رنج دیگری هست؟
برای این تن فرسوده‌ ی بی‌ جان
مرده‌ ای میان مردگان