گزیده ای از زیباترین اشعار توماس ترانسترومر شاعر سوئدی


شعرهای زیبای توماس ترانسترومر

مجموعه ای از ناب ترین شعرهای توماس گوستا ترانسترومر نویسنده، شاعر و مترجم سوئدی

***

دکلِ ماه پوسیده و بادبان مچاله شده
مرغ دریایی مستانه بازبال می‌رود بر آب
چارسوی سنگین اسکله ذغال شده
بیشه‌ها در تاریکی خم می‌شوند
بیرون بر پله‌ها. سپیده دم می‌کوبد و می‌کوبد بر
دروازه‌های خارا سنگی دریا و جرقه می‌زند خورشید
در جوار جهان . خدایان تابستانی با نفس‌تنگی
در دود دریا کورمال می‌روند.

******

صبح، باران ماه مه. شهرهنوز آرام است
چونان کلبه‌ای کوهستانی. آرام‌اند خیابان‌ها
و نیلگون می‌غرد درآسمان موتورهواپیما –
پنجره بازاست.
برملا می‌شود این رویا همین‌جا
که این خفته درازکشیده
آنگاه تکان می‌خورد
ابزارهوشیاری‌اش را می‌جوید
گویی در فضا.

******

گاهی خوابت را می بینم …
بی صدا ، بی تصویر
مثلِ ماهی در آب های تاریک
که لب می زند و معلوم نیست
حباب ها کلمه اند
یا بوسه هایی از دلتنگی ……

******

خانه به نقاشی کودکان شباهت دارد
کودکانی به نیابت
چرا که کسی
خیلی پیش از موعد
ماموریت کودک بودن را کنار گذاشت
بازکن در را
داخل شو
اینجا آشوب است در سقف
و آرامش است در دیوارها

******

هر کس
دری نیمه گشوده است
به سمتِ زندگیِ کسی دیگر

******

چهره های گذشته ام را من با خود حمل میکنم
چون درختی که حلقه های سالهایش را
حاصل جمع آنها
یعنی من
آینه فقط آخرین چهره ام را میبیند
من همه چهره های گذشته ام را با خود دارم

******

بهار متروک مانده است
جویبار مخملی تیره در کنارم می خزد
بی بازتاب.
تنها چیزی که روشن است
گل های زرد است.
مرا در سایه خودم می برند
چون ویلونی
در جعبه سیاهش

******

این جا ناگهان مسافر با آن بلوط عظیم کهن سال
رو به رو می شود، هم‌چون گوزنی سنگ شده
با شاخ‌های پهناور در برابر برج وباروی
سبز تیره دریای سپتامبر.
توفان شمال. اینک زمانی است که می رسند
خوشه های سماق های وحشی، بیدار در تاریکی
می توان شنید سم ضربه های صور فلکی را
در اوج بر فراز درخت.

******

روشنی روز برچهره‌ای تابید که خواب بود
رویایی پرشورتر دید
اما بیدار نشد
تاریکی برچهره‌ای تابید که می‌رفت
در میان دیگران
در نورهای بی‌قرار خورشید پُرتوان
تاریک شد ناگهان، گویی از رگبار
دراتاقی ایستاده بودم
که تمام لحظه‌ها را در بر داشت
موزه‌ی پروانه‌ها
بااین حال خورشید همچنان شدید بود که بود
قلم‌موهای بی‌قرارش جهان را نقاشی می‌کرد.
اِکولالیا در اینستاگرام
گاهی زندگی‌ام چشمانش‌ را در تاریکی باز می‌کرد.
احساسی مثل اینکه انبوه مردم در خیابان‌ها راه بروند
در کوری وهراس به سوی معجزه‌ای،
در حالی که من نامریی ایستاده باشم.
چون کودکی که با شنیدن ضربان سنگین قلبش
از وحشت به خواب رود .
طولانی، طولانی، تا صبح نورهایش را در قفل‌ها بریزد
و در‌های تاریکی بازشوند.

******

در پیچ بعدی اتوبوس از سایهِ سرد کوه درآمد
دماغه‌اش را بسوی خورشید چرخاند
و ناله کنان از شیب بالا خزید، به‌هم فشرده شدیم.
نیم‌تنه‌ی دیکتاتور هم با ما بود لابلای روزنامه‌ها.
جامی دهان به دهان می‌گشت
خال مادرزاد مرگ با سرعتی متفاوت
بزرگ می‌شد در ما
برفراز کوه دریای آبی به آسمان رسید.

******

بیداری، پریدن با چتر از رویاست
آزاد از چرخه نفس‌گیر
مسافر،سمت قلمرو سبز صبح سقوط می‌کند
اشیا به جانب اوج شعله می‌گیرند
مرد در جای چکاوک لرزان
چراغ‌های چرخان در اعماق
نظم نیرومند ریشه‌ها را احساس می‌کند
اما بر خاک، خرمی‌ای هست که ایستاده
در جریانِ حاره ی گرمسیری
با بازوانی افراشته
گوش به آهنگِ تلمبه خانه‌ ای ناپیدا
و او به سوی تابستان غرق می‌شود
آرام از طنابی فرود می‌آید در دهانه ی آتشفشانش
از میان لایه‌های سبز مرطوب سالیان
لرزان زیر توربین آفتاب
این گونه این سفر عمود در بطن لحظه قطع می‌شود
و بال‌ها وسیع می‌شود
تا حد دم گرفتن مرغ ماهیخوار بر آب روان
نوای بینوایی از عصر پارینه سنگ
بر فراز بی‌ پایگی آویزان است
در ساعات نخست روز
آگاهی می ‌تواند جهان را فراگیرد
چون دستی که سنگ گرم از خورشید را .
مسافر زیر درخت ایستاده است
پس از سقوط در چرخه تنومند مرگ
نوری عظیم آیا
بالای سرش خواهد شکفت؟