گزیده ای از زیباترین اشعار نو در مورد سایه


اشعار نو در مورد سایه

مجموعه ای از زیباترین اشعار نو در مورد سایه، سایه عشق، خودم و درخت برای کپشن، استوری و پروفایل

***

تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم
تو را من چشم در راهم

شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم

تو را من چشم در راهم

نیما یوشیج

******

سُرخ شد گونه ی آب
کنار حوض
سایه ی اَنار…

******

و اگر می نویسم،
دوست دارم بدانی در خلا دنیای بی جاذبه از نبودنت عجیب معلقم…
می چرخم و می چرخم و می چرخم…
و در چشم های ناباور یک سرگردانِ دلتنگ،
کسی را می بینم شبیه خودم، که هنوز عاشق کسی است شبیه “تو”…
وجودی سایه‌ ار و حضوری کمرنگ
که نوشتن برایش، منصرفم می کند از مرگ و نبودن..

******

میشدم سیاهیِ
سایه‌ روز،
برای لمس
هیاهوی نورِ تن تو

******

ارغوان را دیدی سایه؟
سلام مرا برسان …..
دگر هیچ سایه ای مردانگی شعر هایت را ندارد…..

المیرا پناهی

******

سایه هایمان چقدر بهم می آید
من اگر تو را
در ازدحام افکارم گم کنم
سایه ام هرگز ،
هرگز مرا نخواهد بخشید

رعنا ابراهیمی فرد…

******

سایه ات سنگین بود
نگاهم
از پا افتاد …

******

نباید خالی بمانند این دست ها
راستش را بخواهی
دلم هوای دستی را کرده
وسیع مثل دشت
گرم مثل خورشید
محکم مثل سایه ها

******

شاید روزی
بی آنکه بشناسمت
باهم از خیابانی گذشته ایم
و بی آنکه بدانیم سایه هایمان
همدیگر را در آغوش کشیده اند.

******

فاصله یعنی در پی زمستان
که فراموش شد سایه ی درخت…!

حادیسام درویشی

******

ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک: لای گل های حیاط
نور در کاسه مس، چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره من پیداست
چیزهایی هست، که نمی دانم
می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج، من پرواز بال و پرم
راه می بینم در ظلمت، من پرواز فانوسم
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست

سهراب سپهری

******

سایه به سایه…
همسایه ات گشته ام
جدا جدا می شود هر بندم
اگر در بندم نباشی…

******

‌انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد
زمین باران را صدا می زند
گردش ماهی آب را می شیارد
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج
نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنیست
سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی
نزدیک تو می آیم، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم، تنها می شوم
کنار تو تنهاتر شدم. از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است
از من تا من، تو گسترده ای
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم
از تو براه افتادم، به جلوه رنج رسیدم
و با این همه ای شفاف!
مرا راهی از تو بدر نیست
زمین باران را صدا می زند، من تو را
پیکرت زنجیری دستانم می سازم،
تا زمان را زندانی کنم
باد می دود، و خاکستر تلاشم را می برد
چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد:
لحظه من پر می شود

سهراب سپهری

******

شب به روی جاده نمناک
سایه های ما ز ما گوئی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که می لغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یگدیگر بنرمی پیش می رانند

شب به روی جاده نمناک
در سکوت خاک عطرآگین
ناشکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما …

همچو گل هائی که مستند از شراب شبنم دوشین
گوئی آنها در گریز تلخشان از ما
نغمه هائی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هائی را که ما با خشم
در سکوت سینه می رانیم
زیر لب با شوق می خوانند

لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
از جدائی ها و از پیوستگی هاشان
جسم های خسته ما در رکود خویش
زندگی را شکل می بخشند

شب به روی جاده نمناک
ای بسا پرسیده ام از خود
«زندگی آیا درون سایه ها مان رنگ می گیرد؟»
«یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟»

از هزاران روح سرگردان،
گرد من لغزیده در امواج تاریکی،
سایه من کو؟
«نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم»
سایه من کو؟
سایه من کو؟

من نمی خواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد
با لبان بسته درها؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه؟!
آه … ای خورشید
سایه ام را از چه از من دور می سازی؟

از تو می پرسم:
تیرگی درد است یا شادی؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی؟
ظلمت شب چیست؟
شب،
سایه روح سیاه کیست؟

او چه می گوید؟
او چه می گوید؟
خسته و سرگشته و حیران
می دوم در راه پرسش های بی پایان

فروغ فرخزاد

******

سایه شدم، و صدا کردم:
کو مرز پریدن‌ها، دیدن‌ها؟ کو اوج نه من، دره او؟
و ندا آمد: لب بسته بپو.
مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت.
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد!
دستم در کوه سحر او می‌چید، او می‌چید.
و ندا آمد: و هجومی از خورشید.
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنیایی تنهاتر، زیباتر.
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر!
آوازی از ره دور: جنگل‌ها می‌خوانند؟
و ندا آمد: خلوت‌ها می‌آیند.
و شیاری ز هراس.
و ندا آمد: یادی بود، پیدا شد، پهنه چه زیبا شد!
او آمد، پرده ز هم وا باید، درها هم.
و ندا آمد: پرها هم.

سهراب سپهری

******

به آفتاب
کاری ندارم
سایه‌ات همیشه
باید رویِ زندگی‌ام باشد..
بنا به ماندن اگر باشد،
من آدمِ در سایه بودن نیستم…
اینکه مخفی ام کنی
و کسی وجودم را حس نکند…

******

خورشیدم
طلوع که میکنی
سایه ای میشوم
درکنارت…